آیا در ادبیات عامهپسند آلمانی دربارهی ایران همه چیز نوشته و بحث شده و جز تازههای سیاسی و اقتصادی و چند حرف بیاننشدنی چیزی برای گفتن از ایران باقی نمانده است؟ در مقالهی پیش رو سعی شده است بر اساس جمعآوری و برسی آمار دادههای کتابشناسانه، به چندین نقطه ضعف در ادبیات عامهپسند آلمانی اشاره کرده و با نگاهی به چالشها و فرصتهای این ادبیات، قدم اندکی در یافتن راه حلی برای این نارساییها برداشته شود. در طول ۶۰ سال اخیر[۱] مراکز نشر آلمانی بیش از ۴۴۰ کتاب موضوعی، آشپزی، مصور، خودزندگینامه، سفرنامه و راهنمای سفر درمورد ایران منتشر کردهاند و این روند کماکان ادامه دارد. کتابهای موضوعی و سفرنامهها تقریباً ۸۰ درصد موارد منتشره را تشکیل میدهند و به این ترتیب میتوان نگاه آلمانیها به ایران را متأثر از این دو ژانر دانست. زیرا در کنار مطبوعات روز، برنامههای تلویزیونی و رسانههای مجازی گوناگون، کسانی که علاقهمند به شناخت بهتری از ایران هستند به این کتابها نیز رجوع میکنند. از وفور کتابهایی که سالانه به عرصهی نشر میرسند مبرهن است که انتشارات آلمانی در این زمینه تقاضایی سیریناپذیر و میدان فعالیت پرمنفعتی کشف کردهاند. این آمار البته میتواند نشانگر موفقیت و محبوبیت این کتابها باشد اما بدون نگاه دقیقتری به محتوی و سبک آنها این خطر در میان است که نقش قابل توجه نویسندهها و انتشاراتیها در ساخت، بازتولید، تصدیق و تثبیت یک تصویر خاص، گمراهکننده و مشکلزا از ایران نادیده گرفته شود.
خوشبختانه آن روزگار سپری شده است که کتابها و فیلمهای ضدایرانی مانند «بدون دخترم هرگز»[۲] ایرانیها را با هدف دشمنسازی به عنوان شرقیهای بیگانه، عقبافتاده یا حتی بیتمدن، کثیف، خشن، متعصب و خطرناک توصیف میکردند. امروزه در ادبیات عامهپسند آلمانی، به خصوص در کتابهای موضوعی و سفرنامهها، رایج شده است که نویسندگان به مثابهی ترک آن تفکر اروپامحور و شرقشناسانه (اورینتالیستی) نظرات خود را زیر سؤال ببرند. مخصوصاً آثار منتشرشدهی بیست سال اخیر نشان میدهند که انتقاد صریح از خود و مقابله کردن با پیشداوریها و کلیشههای متداول نه فقط به تدریج رواج یافته بلکه امروزه مشخصهای از آثار متجدد نیز به شمار میآید و در نتیجه رفتهرفته به یک شرط لازم برای این دو ژانر تبدیل میشود. اگرچه همچنان در بازارِ کتاب گاهی استثناهایی هم پیدا میشوند، اما تغییر محسوسی در انتظارات خوانندگان و تلاش نویسندگان برای جلب آنها هم میشود دید. حصول یک تصویر متفاوت از جامعهی ایران و تمرکز روی تنوع آن برای نویسندگان معاصر هدف مهمی شده است که به عنوان شاهدی از احساس مسئولیت اجتماعیشان ارائه میشود. کم نیستند نویسندگانی که در پیشگفتار و چند پاراگراف پراکنده وسط کتاب به طور الزامی و احتمالاً با اشارهای به مفهوم «اورینتالیسم» بر دشوریهای گزارش دادن از «ایران واقعی» تاکید میکنند. آنها با چنین ارجاعاتی سعی میکنند با قاطعیت از دیدگاه نویسندههای قبلی و به ویژه از نظرتنگی در پوشش خبری دربارهی ایران فاصله بگیرند. بیان کردن مسئلهآگاهی خود و محکوم کردن رسانههای سوگیرانهی غربی، از موضوعات معمولی یک نویسندهی مدرن شده است.
از یک سو میتوان این تحول را به فال نیک گرفت و آن را پیشرفتی مثبت به حساب آورد، اما از سوی دیگر این شیوه به نوعی فقط فرمی مدرنتر از ادعای آموزشی بودن این ژانرها است که باید آن را در سطحی عمیقتر واسازی و ساختشکنی کرد. حداقل باید پرسید چرا انقدر طول کشیده است تا یک نگرش انتقادی سطحی آرامآرام به گفتمان عمومی وارد شود. همانطور که میدانیم چندین دهه است که در علوم انسانی چنین تغییر الگویی در نگاه به «شرق» و به «دیگری»[۳] روی داده است. چهرههایی چون زندهیاد اِدوارد سعید پویایی جدیدی در نظریهها ایجاد کردهاند که دنیای پژوهش را مجبور کرده عقیدههای حاکم را مورد بازنگری قرار بدهد. حالا که این الگو با تأخیری شرمآور تا حدی به ادبیات عامهپسند رسیده، پرسش اصلی این است که چطور چنین تحولی در این کتابها انجام میشود و کیفیت این تفکر انتقادی مفروض چگونه است. آیا با یک نگرش انتقادی جدی مواجه هستیم و تصاویر اورینتالیستی از ایران قطعاً به تاریخ پیوسته میشوند؟
درگیری بیپایان با کشف یک خیال محال به نام «ایران واقعی»
نویسندگان کتابهای عامهپسند دربارهی ایران اکثراً غیرایرانیانی هستند که به دلایل حرفهای مدت طولانی در ایران زندگی کرده و یا حداقل چندین بار به عنوان توریست عازم ایران شدهاند تا با اقامت نسبتاً کوتاهی در محیط کشور به نوشتارشان اعتبار و وثاقت ویژهای ببخشند. مفهوم «اعتبار»[۴] که خود مسئلهدار و دارای ابهام بوده معیاری برای ارزشگذاریِ این کتابها شده و عامل تعیینکنندهای برای جذابیت و خواندنی بودن آنها گشته است. در نهایت همین اعتبار است که بر میزان تیراژ و فروش کتاب هم تاثیر میگذارد. از آنجایی که تولید یک اعتبار بیچونوچرا، از لحاظ راهبردی، هم برای نویسنده و هم برای ناشر ضروری است، آنها محتاج معرفی کردن ایران به عنوان کشوری کمترشناختهشده، پنهان و بیگانه هستند. از این حیث باز هم کتابهای بسیاری به چاپ میرسند که از وابستگی به الگوی اورینتالیستی رها نشدهاند. یکی از اسباب برای این وضع در ادعای آموزشی بودن این ژانرها است که همیشه تا حدودی با تفکر بازاریابی آمیخته بوده اما علاوه بر این در عصر پستمدرن دچار یک برداشت اشتباه از تفکر انتقادی شده است. نگاهی به دادههای کتابشناسانه که برای این مقاله جمعآوری شدند نشان میدهد که در عنوان و زیرعنوانِ این کتابها مجموعهای مشخص از واژهها و اصطلاحات مانند غریب، ناشناخته، ناآشنا، بیگانه، رازآلود، زیر چادر، چادرپوشیده، پشت پرده، پشت صحنه، پنهان، اسرارآمیز، حیرتانگیز، گمشده، متناقض و غیره استفاده میشود. اضافه بر این در برخی از عناوین، مفاهیمی نمادین به کار میروند که بیربط بوده و حاصلشان چیزی نیست مگر عنوانی مضحک، همچون «ایران: سفری بین قرآن و کباب» و «با چادر و دمپایی: زندگی من در تهران». عناوین دیگری هم هستند که خواسته یا نخواسته دوگانگیهایی ایجاد میکنند که از یک دیدگاه تحقیقاتی پذیرفتنی نیستند اما در ادبیات عامهپسند ظاهراً رایج و قابل قبول هستند. از جمله «ایران: تمدن والایی پوشیده در چادر» و «ایران: تمدن والای فارسی و قدرتی غیرعقلانی».
این روشهای عنوانگذاری با گذشت سالها کم و بیش به یک رسم تبدیل شده و عناوینی گمراهکننده و مسئلهساز به وجود میآورند که عمداً تعجبآور، طعنهآمیز و خندهآور هستند و از این لحاظ نابجا و مسخره به نظر میآیند. به خوانندگان آلمانی القاء میشود که ایران کشوری غریب و متناقض است که ذات و بطن آن فقط با یک نگرش دوقطبی و با پناه بردن به طنز قابل درک میباشد. این درگیری بیپایان با کشف «ایران واقعی» در مثالهای ذیل نمایان میشود:
۲۰۱۹: «ایران: سفری بین قرآن و کباب»[۵]
۲۰۱۹: «سفر به ایران: کشف یک کشور حیرتانگیز»[۶]
۲۰۱۸: «روسری گمشده: چگونه ایران مرا تکان داد»[۷]
۲۰۱۸: «ایران بیگانه: گشت ارشاد کوچ نمیکند»[۸]
۲۰۱۷: «ایران نو: جامعهای از سایه بیرون میآید»[۹]
۲۰۱۷: «ایران: هزار و یک تضاد»[۱۰]
۲۰۱۵: «کوچسرفینگ در ایران: سفر من پشت درهای بسته»[۱۱]
۲۰۱۱: «ماجرای ایران: سفری به سوی ناشناختهها»[۱۲]
۲۰۱۱: «آسمان سبز بالای لالههای سیاه: یک نگاه غربی-شرقی پشت پردهی ایران»[۱۳]
۲۰۱۰: «گزارش از ایران: چادرهای سیاه، پرچمهای سبز»[۱۴]
۲۰۱۰: «ایران متفاوت است: پشت صحنههای حاکمیت دینی»[۱۵]
۲۰۰۹: «ایران: تمدن والایی پوشیده در چادر»[۱۶]
۲۰۰۸: «پشت پردههای ایران: نگاهی به یک کشور پنهان»[۱۷]
۲۰۰۷: «با چادر و دمپایی: زندگی من در تهران، برداشتهای شخصی از یک دنیای بیگانه»[۱۸]
۲۰۰۶: «ایران: تمدن والای فارسی و قدرتی غیرعقلانی»[۱۹]
۲۰۰۶: «رنگ خدا: برخوردهایی با ایران ناشناس»[۲۰]
۲۰۰۰: «ایران: کشور گلها و چادر»[۲۱]
از این نمونهها واضح است که استعارهی «پشت پرده»، «زیر چادر» و «پشت صحنه» تا امروز به عنوان یکی از رایجترین استعارهها برای عنوانگذاری باقی مانده است. اینکه «شرق» منطقه و فضایی است که ذاتاً مهآلود، تاریک، پنهان و غریب بوده و راز آن را باید دائماً از نو کشف کرد، از تصورات کلاسیک اورینتالیسم است. اینجا با پارادوکسی رو به رو هستیم. انتشاراتیها و نویسندگان از ادعای آموزشی بودن کتابهایشان به عنوان یک وسیلهی فروش و راهبردی برای بازاریابی استفاده میکنند، اما برخلاف وعدهی شکستن پیشداوریها و کلیشهها، در عنوانها اغلب یک ویژگی تصدیقکننده آشکار میشود که در دیگریسازی[۲۲] و نامأنوسسازی ایران و مردمانش سهیم است. چنین عنوانسازیهایی در بدو امر ادعای آموزشی بودن این آثار را بیاعتبار میکنند. متصدیان ادبیات عامهپسند به جای آنکه شکاف بین واقعیتی به نام «ایران» و تصوری که آلمانیها معمولاً از آن دارند را پر کنند، این شکاف را تصدیق میکنند. اینجاست که سطحی و کاذب بودن تفکر انتقادی این کتابها فاش میشود.
موضوعات مندرس
این آثار مسلماً از هم متمایز هستند و نمیتوان همهی آنها را به یک چوب راند، اما با این حال از لحاظ محتوی شباهت چشمگیری دارند. به خصوص در سفرنامهها اغلب در ابتدای کتاب مطرح میشود چگونه عزیزان و آشنایان به نویسنده توصیه کردند خودش را در خطر نیاندازد و به ایران سفر نکند و چرا او تصمیم گرفت بر خلاف این همه هشدار بلیط پرواز بخرد. اینجا نویسنده با یک تیر دو نشان میزند. او با بیدار کردن پیشداوریها در خواننده، هم صحنه را برای بقیهی کتاب میسازد هم ابهام نقش خود و شخصیت راوی را مشخص میکند. در چنین سفرنامههایی راوی یک قهرمان بیباک است که بر شک و تردید درونی خود و پیشداوریهای متداول غلبه میکند و جسورانه دنبال یک حقیقت پنهان میگردد. اما همزمان او به شدت سادهلوح و خودنما نیز است و در برخی از آثار حتی به طور نامطبوعی تمایل به خودسری و گستاخ بودن دارد. تخیلی بودن آن حقیقت پشت پرده از ابتدا معلوم میشود، لیکن نویسنده از بازی با این مجاز اساسی، یعنی «ایران بیگانه»، بهره میجوید تا یک «ایران دیگر» و یا «ایران واقعی» را به وجود بیاورد. او به ایفای نقش گشاینده و پیشگام میپردازد. پیشگامی که دل و جرات به خرج میدهد و برای خوانندگان داستانهای شنیده نشدهای تعریف میکند. برای اعتبارسازی مهم است که سفرنامهی او گزارشی واجب خوانده شود که وقت ارائهی آن رسیده است. حتی اگر سؤال کنیم تا چه حدی نویسنده و نقش راوی بر هم منطبق هستند، سفر کردن به سمت ناشناختهها همیشه وعده میدهد که قهرمان سفری لبریز از برخوردها و برداشتهای غیرمنتظره و شگفتانگیز پیش رو دارد. تکیهی زیاد بر این پیآمد مشخصهای از ژانر سفرنامه و تا حدی از کتاب موضوعی نیز است. در سفرنامههای امروز هنوز میشود بازتاب محکمی از آرمان کلاسیک سفر دید، یعنی اینکه مسافر تغییری در نظرات خود پیدا کند و تجربهای از شناخت خویش داشته باشد. این یک احساس بنیادی است که این ژانرها میخواهند به خواننده منتقل کنند. البته بعضی از برداشتهایشان به ناگزیر فقط بیان بدیهیات است، از جمله اینکه در ایران آدمهای خوب و بد پیدا میشوند، نمیتوان شخصیت و نظرات یک فرد را از ویژگیهای ظاهرش استنباط کرد و ایرانیها مثل مردمهای دیگر هم اهل موسیقی و رقص هستند.
در حالی که سفرنامه بیشتر شامل تجربیات عاطفی و عقاید شخصی نویسنده است، نویسندگان کتابهای موضوعی یک سبک تقریباً عینی به کار میبرند که البته به هیچ وجه کاملاً به دور از نظر و عواطف شخصی نیست. امروزه در باب نوشتن از ایران به سختی میتوان سفرنامه و کتاب موضوعی را از هم تشخیص داد زیرا آنها به صورت ترکیبی از ویژگیهای هر دو ژانر طراحی میشوند. بنابراین هر دو موظف هستند انتظارات بسیاری برآورده کنند. نظر غالب این است که کتابی راجع به ایران باید حاوی گزارش سفر به شهرهای مرکزی و حداقل چند شهرک و روستای دورافتاده باشد، خواننده را با طبیعت، فرهنگ، تاریخ، سیاست، قوانین و اقتصاد کشور آشنا کند، تنوع اقوام، زبانها، ادیان و مذاهب را توصیف کند، از تعارف، رسم و رسوم و سفرهی ایرانی بگوید، روابط ایران با قدرتهای خارجی و رویدادهای سالهای اخیر را خلاصه کند، تنشهای اجتماعی و مشکلات بنیادی مانند بیکاری و آلودگی محیط زیست را مطرح کند، هویت ایرانیها، هم قبل و هم بعد از انقلاب اسلامی را تحلیل کند، دربارهی اجبار حجاب و حقوق زن بحث کند، و فکرهای خودش درمورد حکومت دینی و آیندهی آن را مستقیم یا حداقل غیرمستقیم بیان کند. هر کدام از این موضوعات بسیار گسترده و پیچیده است و در خود ایران به شاخههای گفتمانی متعددی تقسیم میشود. نویسنده در حین اینکه میخواهد به این همه موضوع بپردازد در صدد گشودن گفتوگوهای فردی با ایرانیها هم است. این رویکردی است که بر دوش نوشتار سنگینی میکند چون غلبه بر این همه موضوع معمولاً از توان نویسنده خارج است.
به صورت عام میشود گفت که نویسندگان زیادی به خاطر این اضافهبارِ خواستهها، به ژرفا در محتوی نمیرسند. آنها در گردابی از چالشها غرق میشوند که به عنوان مباحث اجباری ژانر پذیرفته شده و امروزه رِپِرتوار استاندارد برای گزارش دادن از ایران محسوب میشوند. در نتیجه میبینیم که این مطالب در طول دههها دائم تکرار میشوند و به خاطر اینکه صورت بیان لزوماً گرایش به مختصر شدن دارد، سرعت روایت در این آثار نسبتاً بالا است. در سطحی عمیقتر میشود مشاهده کرد که نویسندگان، البته به درجات مختلف، متمایل به سادهسازی، کاهش پیچیدگی، تعمیم و ذاتگرایی هستند، تا جایی که حتی میتوان برخی از این آثار را نوعی از هویتسازی ایرانیها دانست. شایان ذکر و البته جای تأسف نیز است که برخی از نویسندگان تا امروز به صورت پیشفرض به کشور ایران با عنوان «Persien» (سرزمین پارسیان) و به ایرانیها با عنوان «Perser» (پارسیان) اشاره میکنند، و یا این مفاهیم را به عنوان مترادف به کار میبرند.
چیزی دیگر که در این کتابها به وضوح دیده میشود این است که جامعهی ایران را دیگ ذوبی[۲۳] پر از تضاد به تصویر میآورند، اینگونه که جامعهی ایران بر مبنای یک ساختار دوگانه و مفاهیمی متضاد ردهبندی میشود، از جمله ثروتمند و فقیر، شهر و روستا، مرکز و حاشیه، زندگی عمومی و زندگی خصوصی، سنتی و مدرن، اصلاحطلب و محافظهکار، مذهبی و غیرمذهبی، قبل و بعد از انقلاب اسلامی، چادری و بدحجاب، طرفدار حکومت و مخالف آن و غیره. ایرانیهای توصیف شده در این آثار، بیشتر به عنوان نمونهای از یک گروه یا طبقهی اجتماعی معرفی میشوند. در نتیجه ایرانیها در بهترین شرایط در این کتابها به آمیزهای از این صفات متضاد میمانند. از دید نویسنده جذابترین شخصیتها آنهایی هستند که ویژگیهایی در خود دارند که با تصور «غربیها» از «شرقیها» سازگار نیستند. اینجا دوباره متوجه میشویم که تولید اعتبار وابسته به برانگیختن حال تعجب در خواننده است. به عنوان مثال: یک زن چادری که مهربان است، دانشآموزان دختر که در جمهوری اسلامی از مد عقب نمیمانند، مصرف مشروبات الکلی در یک مهمانی خصوصی، دهقانی که با آیفنش عکسی برای صفحهی اینستاگرامش میگیرد و غیره. آنچه در ایران مدرن و آنچه سنتی است توسط نویسنده تعیین میشود و اغلب میبینیم که مفهوم مدرنیته در ایران برای او تقریباً با «سبک زندگی غربی» هممعناست.
فقر فکری و عدم علاقه
در بازار کتاب بدون شک تقاضایی مداوم برای کتاب راجع به ایران وجود دارد، اما به پیروی از مقالهای که سمانه کوهستانی درمورد «تلویزیون واقعنما»[۲۴] نوشته میتوان پرسید آیا در اینجا شاهد فرصتسازی هستیم یا فرصتسوزی؟ به نظر میرسد که ادبیات عامهپسند به تدریج به اجماعی بر سر طیفی از موضوعات رسیده که مناسب برای معارفهای با ایران خوانده میشوند. کمتر نویسندگانی میبینیم که از این مجموعهی موضوعات منحرف میشوند. روند کنونی به این اکتفا میکند که موضوعات آشنا و مکرراً مطرح شده را وسواسگونه و طوطیوار به میان میآورد. اگر این روند ادامه داشته باشد ژانرهای ذکرشده علیرغم نقش پرنفوذ خود، این فرصت را از دست میدهند تا چیزی به گفتمان آلمانی دربارهی ایران اضافه کنند. یکی از مهمترین و زیباترین اهدافی که کتابی دربارهی یک کشور خارجی میتواند برگزیند این است که برای تبادل فرهنگی سهمی داشته باشد و در دراز مدت تأثیر مثبتی بر تفاهم بینالمللی بگذارد. متأسفانه خشکسالی در انتخاب موضوعات و یکنواختی در محتوی موجب شده است که این انتظار فقط تا حد اندکی برآورده شود. بازیگران مربوطه در پرداختن به یک تبادل عمیق و پرمعنا با ایران امتیاز خود را تقریباً از دست دادند.
معذالک موفقیت روند کنونی نشان میدهد که بازار کتاب ظاهراً از آثار مشابه هنوز اشباع نشده است. این امتناع از نوآوری در ژانرها باعث میشود که انتشاراتیها و نویسندهها خودشان را به رقابت با مطبوعات روز و جریان تازههای اخبار از ایران محکوم کنند. زیرا صفات متمایزکنندهی اکثر این کتابها در حال حاضر عمدتاً از (۱) هویت نویسنده و (۲) ارتباط محتوی به وضعیت ایران و روابط آن با غرب ناشی میشوند. از آمار چنین برمیآید که به خصوص در زمان انتخابات در ایران و به مناسبت رویدادهای سیاسی با موجی از کتاب مواجه میشویم، از جمله انقلاب اسلامی، جنگ ایران و عراق، ناآرامی و تظاهرات در ایران، جنبش سبز و توافق برجام. از یک سو این وابستگی افزایش انتشار به تند شدن نبض اخبار، منطقی و ناگزیر است. اما از سوی دیگر نشاندهندهی فقر فکری و عدم علاقه نیز است. اینکه ادبیات عامهپسند آلمانی حرفهای تازهای برای گفتن از ایران ندارد و در طی دههها سدی سنگین و حجیم از کتابهای تقریباً مشابه و جایگزین ساخته است، نه فقط وضعیتی خجالتآور و غیرقابل تحمل است، بلکه نشانهای از یک بحران فرهنگی شدید هم میباشد. اینجا با یک بحران بنیادی رو به رو هستیم که در اصل به بحران در روایت بازمیگردد. بحرانی که نتایج آن، هم در روزنامهنگاری و هم در ادبیات قابل لمس است. با این حال در جستوجوی ریشهی این حالت بحرانی نمیتوان صرفاً نویسندگان و انتشاراتیها را مقصر شناخت، بلکه باید نقش بازیگران کلیدی دیگر مانند نمایندههای ادبی و ویراستاران را نیز در نظر گرفت.[۲۵]
بازتاب تهی در رسانهها
با نظر به وفور و موفقیت این کتابها در بازار، کمبود نقد آنها تعجبآور است. سفرنامهها و کتابهای موضوعی درمورد ایران در رسانههای آلمانی تقریباً همیشه با واکنشهای مثبتی رو به رو میشوند که تلاش نویسنده برای «نگاهی به پشت صحنه» را تحسین میکنند. در مواردی نادر، رسانههای فارسیزبان مانند سایت فارسی بیبیسی، رادیو فردا و رادیو زمانه، از منتشر شدن کتاب جدیدی گزارش میدهند و یا مصاحبهای با نویسندهی یک کتاب پرفروش انجام میدهند. اما آنجا هم، نویسنده و اثرش فقط از واکنش مثبتی برخوردار میشود زیرا رسانههای ایرانی خارج از کشور بازیگرانی هستند که به خاطر زاویهی دیدشان از اول مشتاق نشان دادن یک «ایران دیگر» بوده و در نکتههای زیادی با نویسنده اشتراک نظر دارند. به طور کلی میشود گفت که در رسانهها تقریباً بدون استثنا مصاحبههای تبلیغاتی، غیرانتقادی و غیرچالشی منتشر میشوند. حتی در مواردی که نظرات نویسنده به چالش کشیده میشود، مصاحبهکننده معمولاً با پاسخهای ناپختهی نویسنده سریعاً متقاعد میشود و به او اجازه میدهد از جوابهای مشروح طفره رود. خلاصه اینکه هر دو طرف در توافقی نانوشته از زیر بار مسئولیت شانه خالی میکنند. در مجموع، از روزنامه تا تلویزیون، از رادیو تا پادکست، حرفهای نویسنده نزد مصاحبهکننده همیشه جذاب و مقبول میافتند.
روزنامهنگار آزاد و پژوهشگر ادبی بهرنگ صمصامی[۲۶] یکی از معدود ناقدان کتاب است که این آثار و ژانرها را مورد انتقاد قرار میدهد و به عنوان مثال نقد کوبندهای دربارهی کتابهای اشتفان اورت[۲۷] و نادین پونگس[۲۸] نوشته است. اما نویسندهای چون اشتفان اورت خود را در برابر چنین نگرش انتقادی مصون میداند و آن را حملهای علیه خود میداند.[۲۹] البته وقتی که در نظر میگیریم که نویسندگان عادت به انتقاد و چالش ندارند و در مصاحبهها با آنها به عنوان متخصص ایران رفتار میشود چنین عکسالعملی شگفتآور نیست.
سرزمینی مالامال از روایت
در گزارشهای آنها صدای آن رفتگر کجاست که در سرمای سوزان شبهای زمستانی برای کنار آمدن با تنهایی خود زارزار یک مرثیه کردی میخواند؟ پژواک آواز گریان و لرزان او در تاریکی کوچههای متروک تهران بعد از قریب دو سال هنوز در گوشم زنگ میزند. چرا نمیگویند از ادبیات بینظیر مردم عامی مانند آن سبزیفروش دورهگرد که در خیابانهای شیراز به مردم میگفت «خیاره بهاره! خودم در خواب ناز چشیدمشون»؟[۳۰] کجا خاطرات آن نویسندهی ناشناخته را میخوانیم که در ایام بچگیاش دم صبح ساعتها در صف نانوایی ایستاده بود و کتابهای درسیاش را میآورد تا وقتش را نسوزاند؟ آن دانشجوی جوان و سخنسنج کجاست که شبانهروز مطالعه میکند و به میل خودش در ضمن سه ماه یک کتاب علمی ۴۵۰ صفحهای از زبان انگلیسی به فارسی ترجمه کرده و بلافاصله سنگ و خاک کنده است تا کاغذ برای چاپ کتاب پیدا کند؟ او به راحتی قادر است در حوزهی تاریخ، دیگران را در سایه بگذارد. دیگرانی که اینجا در آلمان از به صحنه آمدن آدمهای ساعی و فرهیخته چون او هنوز کاملاً بیخبر هستند. هرچند امواج روزگاران پیاپی بر او فرود میآیند و او را مجبور میکنند هفت خان رستم را پشت سر بگذارد، اما یقین دارم که به خاطر شناخت عمیقش از سرنوشت گذشتگان، آینده از آن اوست. این عطش دانش سیریناپذیر که در جوانان ایران موجود است از کجا سرچشمه میگیرد و چرا خاموشنشدنیست؟ چگونه یک آرمان آموزشی در نسلهای متفاوت شکل میگیرد؟ به این پدیده میتوان از دیدگاههای مختلف نگاه کرد، خواه از زاویهی فرهنگی با توجه به تاریخ فکری غنی ایران، خواه از دیدگاه سیاست آموزشی و با تحلیلی از تأثیراتی که کنکور روی تمام زمینههای جامعه میگذارد مانند یک تنگنای کوه که مسیر زندگی آدمها را تعیین میکند. البته برای یافتن موضوعات تازه و کمترشنیدهشده لازم نیست به خصوص روی پدیدههای چشمگیر و پرهیاهو تمرکز کنیم. وقتی که به سیاحت در ایران بپردازیم، میبینیم که در گوشه و کنار کشور داستانهای بسیاری پیدا میشوند که محکم در حافظهی فرهنگی مردم ثبت شده اما در نگاه اول قابل رؤیت نیستند. رد پای برخی از تجربیاتِ تاریخیِ جمعیِ ایرانیها در زبان بدن حک شده و حتی از رفتار اجتماعی نسلهای جدید هنوز کاملاً محو نشدهاند. وقتی که دوست سیبیلویم توضیح داد چرا با انگشتش به دستم زد هنگامی که داشتم با فندکم سیگارش را روشن میکردم، متوجه شدم چگونه تجربهی جمعی از کمبود و گرانی سوخت میتواند تنها در یک حرکت بدن کاملاً نمودار شود.
همچنان که خیابانها مالامال از روایت هستند، در باغ و بیابان هم از هر کندویی وزوزِ وزین و لذیذِ زنبوران به گوش میرسد. حتی سکوت برای شنوندهی خوب در اوج دقت سرشار از بازتاب ناگفتهها است و برای یک راوی دنبال نِگاتیوها در تاریکخانهی تاریخ، نگاه کردن به آسمان با ذهن باز هم اهمیت دارد. پس داستان باد و باران کجاست که در طول قرنهای پرحادثه با صبر بیرحمشان خانههای کاهگلی را به خرابه تبدیل کرده و همهی دار و ندار پیشینیان را مشت مشت به تاراج بردهاند؟ آنها به ما گوشزد میکنند که در این سپنجخانه، بهجز هالهی گذشته و روایات آدمیزاد از دنیای باطن هیچ چیز دیگری ماندگار نیست. چرا سراغ معنای تاریکی برای تجربهی زیبایی در فرهنگهای ایران نمیروند وقتی که شب به صورت ناگهانی دامن میگسترد؟[۳۱] چرا جویبار از اشک را نمیبینیم که بر صورت آن شیخ نقشبندیه جاری گشته بود؟ او که همراه با درویشانش به قصد زیارت از ایلام تا آرامگاه بایزید بسطامی آمده بود و من دیدم چگونه ستاره میریخت از چشمانش هنگامی که با دیدن سنگ مزار پیر بایزید حیرت و وجد بر وجودش مستولی گشته بود.
چرا یادی از آن کلامخوان و نوازندهی تنبور با سعهی صدر نمیکنند که با وجود سن بالا، بیماری و ضعف شدید، یک شب تمام حضور ذهن خود را جمع کرده بود تا از حفظ، کلام بگوید؟ با صدای نازنینش سطرهای یک کلام هورامی دربارهی «بهلول دیوانه» خواند و معنی هر کلمه را مو به مو به زبان فارسی تشریح کرد:
بهلول ذاتیون ذات یک دانه / عامیان ماچان بهلول دیوانه
دیوانه کی دی ویطور دانا بو / مرکب نه میدان گردون رانا بو
مِرد آزاده چون بهلول مبو / بیزار نه دیدار پاره و پول مبو[۳۲]
هنوز به یاد دارم در چه حالتی از آن خانه رفتم. هنگام خداحافظی او که معلوم بود در دوران اوجش بسیار قوی بوده و حالا از مریضی رنگ به رویش نمانده، با بدن لاغر و کمر خم روی فرش نشسته و در دفاتر حسابداریاش فرورفته بود. با قلبی فشرده پهلویش ایستادم و با او وداع کردم، اما نگاهش را از من میدزدید و بدون اینکه سرش را بلند کند با من دست داد و فقط گفت «به امید دیدار، خدانگهدار» و به کارهایش ادامه داد. از صدایش میشد فهمید که او نسبت به مرگ قریبالوقوع خویشتن آگاهی دارد، و این تصویر هرگز از ذهنم پاک نمیشود. او چند هفته پس از بازگشت من به آلمان دیده از جهان فرو بست و روحش جامهای دیگر بر تن کرد تا گردشی دوباره در گیتی آغاز کند. عزیزانش بعد از رفتنش با رازِ جاودانِ زندگانی به جا ماندند. آنها یاد این مرد لطیف را زنده نگه میدارند و در کتابخانهیشان هنوز یک جلد کتاب دربارهی کلام وجود دارد که با نام او آراسته است.
کجا گزارشی دقیقتر میخوانیم از گفتمانهای غنی در آن همه کتاب و مجلهی چاپی و مجازی که در ایران منتشر میشوند و آن هزاران آدم که در زمینهی تاریخ، ادییات، فلسفه، هنر و دین مستمرانه فعالیت پژوهشی میکنند و در خارج صدایی ندارند؟ در سفرنامهها عکسها و داستانهای طنز از شتر وجود دارد، اما هیچگاه به ریشهی مفهوم کاروانسرا در شعر نمیپردازند. اگرچه آنها ایرانیها را دوستدارانِ تمامعیارِ هنر و ادبیات میدانند، اما غیر از سوسوی ضعیفی از فردوسی، حافظ، مولانا و شاید سعدی، آنها شاعران، هنرمندان و دانشوران دیگری معمولاً مطرح نمیکنند یا فقط ذمنی از آنها نام میبرند. چگونه ادبیات عامهپسند آلمانی میتواند در طی چند دهه بیتوجه و با سر بهزیرگرفته از شاعری نامدار چون طبیب اصفهانی گذر کند؟ یکی از شاهکارهایی که این حکیم شعرسرا سروده و امروز مشهور به «نوایی نوایی» است، در ناحیهی خراسان با ادبیات محلی آمیخته و غنی شده و از طریق نامآوران دوتارنواز با تردستی کامل در موسیقی مقامی به اجرا درآورده شده است. پس چطور میتوان کر و لال از نوای جانفزای خنیاگرانی چون مرحوم غلامعلی پورعطایی عبور کرد؟ او در تربت جام، یکی از مراکز فرهنگ موسیقی خراسانی، چشم به جهان گشود و به خاطر اجرای سنتی بینقص از «نوایی نوایی» خود مظهر این عاشقانه شده است. این مرد بیپیرایه تا پایان زندگیاش به حدی به سازش دلبسته بود که در خزان حیاتش چنین سرود:
طناب چوب دارم را بیارید / غبار کوی یارم را بیارید
وصیت میکنم بر جمله یاران / شب مرگم دوتارم را بیارید[۳۳]
سمت و سوی ادبیات عامهپسند
چرا بیشتر گزارشگران از کنار تنوع این همه صوت و صدا، شعر و سرود، نوا و ندا، آواز و آهنگ، متن و متل، حرف و حدیث، بند و بیت، کلام و قصه، اسطوره و فسانه، داستان و دعا، حکمت و حکایت، سخن و خنیا، ترانه و ترانک، چامه و چکامه، رِنگ و بانگ، نوحه و مرثیه، آببندی و درزگیر، لحن و لالائی، نظم و نغمه، تصنیف و تمثیل، گام و مقام، ترتنم و چهچهه، مدح و ثنا و شیون و شکرانه میگذرند؟ درست است که در دفاع از ادبیات عامهپسند میتوان چنین استدلال کرد که موضوعات فوقالذکر بیشتر مربوط به محیط مطبوعات تخصصی هستند، به این دلیل که چنین مطالبی را میتوان آنجا عمیقتر و شایستهتر مورد بحث و تحقیق قرار داد. اما اگر این مرزبندی مصنوعی بین ژانرها را بدون هیچگونه نقدی بپذیریم، باید مقیاس سنجش خود ژانر سفرنامه و کتاب موضوعی یعنی ادعای آموزشی بودنش را بیمعنا و باطل بدانیم. بدیهی است که میتوان از ادبیاتی متعهد به نشان دادن «ایران واقعی» توقع داشت که خود را به اندازهی تنوع موجود در ایران و پیچیدگی زندگی مردمانش به طور روزافزونی متنوع بسازد.
با نگاهی به کمبود موضوعات تازه که هنوز به رغم وفور کتاب وجود دارد، با خشمی موجه میتوانیم عنوان کنیم که در گزارش دادن از ایران فرهنگی ایجاد شده که ظاهراً بهروز کردن اطلاعات از ایران توسط یک نویسندهی جدید را با ترقی ادبی و پیشرفت ژانر اشتباه میگیرد. در شصت سال اخیر، هم از لحاظ سبک نوشتن و هم از لحاظ محتوی و انتخاب موضوع شاهد تغییرات اندکی بودهایم و تعداد نویسندگانی که کوشش کردهاند یک روند بدیع به وجود بیاورند انگشتشمار بوده است. اگر از این جهت بنگریم، باید موضوع ایران را مختومه اعلام کنیم چون ختم کلام فرا رسیده است. نه اینکه خاصیت ایران ناگهان به نحو جادویی ناپدید شده و این کشور جذابیتش را از دست داده یا اینکه تعریف از آن به مرور زمان کاملاً بیهوده شده باشد، بلکه به این منظور که خود این ژانرها به یک بنبست ادبی رسیدهاند. ما در این زمینه نیازمند آگاهیسازی هستیم تا فرسودگی روند کنونی شناخته شود و بالاخره راهی برای گذر کردن از این بحرانِ روایت بیابیم. شوربختانه انتشاراتیها، نویسندگان و نمایندههای ادبی راحت و آسوده خاطر در ته این بنبست نشستهاند و اشباع بازار را رکودی رقتانگیز در نظر نگرفته بلکه آن را شرایطی سودآور به حساب میآورند.
دفاعیهای از جستارنویسی
بنا بر آنچه رفت پرسش این است که ادبیات عامهپسند آلمانی درمورد ایران به کدام مسیر میرود. گزارش دادن از ایران در آلمان به ژانرها و بازیگرانی واگذار شده که در ۶۰ سال اخیر بهرغم امکانات ادبی گوناگونی که در اختیارشان بود، مانع تحول در فرم و محتوی شده و یا به بیانی دیگر این تحول را به تعویق انداختهاند. مایهی تأسف است که از این منبع غنی ادبی چنین چشمپوشی شده که حتی میتوان این نوع از برخورد با ایرانیها را شاخصی از وضعیت روابط آلمان با ایران دانست. امروز این زمین بارور به مزرعهای تکمحصول با خاکی کمجان و نیمهبایر شباهت دارد. مزرعهای که غالباً به آیش گذاشته شده و در میان شیارهای خشک و خاکآلود آن بهجز چند گل پراکنده هیچ نشانهای از حاصلخیزی به چشم نمیخورد. آیا راه گریزی از این بنبست ادبی میتوان یافت؟
در گام نخست لازم است این ادبیات را از آن «منِ» مسلط، مقتدر، خودنما و درشت برهانیم که نقش راوی را اشغال کرده است. به جای آنکه خواننده را دعوت کنیم با نگاهی خیره بر ایران و مردمانش نظره کند، ما به یک راوی احتیاج داریم که نگاه خواننده را تیز کند، شاید حتی برای مدتی چشمانش را ببندد تا ذهن او را به فهم و فکر فرو ببرد و به نگریستن دقیق دعوت کند. در گام دوم باید بالاخره بپذیریم که ایران، مانند هر کشوری، چه در ده سفرنامه چه در صد کتاب موضوعی، هرگز خلاصه نمیشود. بدون کوشش جدی برای گسترش طیف موضوعات و تعمیق محتوایی، هر تاکیدی بر تنوع پدیدههای فرهنگی و اجتماعی ایران فقط به وعدهای بیمعنا میماند که دائماً تکرار میشود اما هیچوقت تحقق نمییابد. در گام سوم باید جرأت داشت و فراتر از چهارچوب عرضه و تقاضا، نقش خواننده را جدی گرفت. نارساییهای فوقالذکر تا حدودی ناشی هستند از کمبود اعتماد به علاقه و استعداد خواننده که بيترديد فقط خریدار کتاب و دریافتکنندهی اطلاعات نیست بلکه در گفتمان نقش بسیار مهمتری بازی میکند.
هرچند ضرورتی ندارد این ژانرها را کاملاً به دست فراموشی بسپاریم اما در چارهجویی برای گذر از این بحران روایت میتوان جستارنویسی را به عنوان یک گونهی ادبیِ مناسبتر در پیش نهاد. جستارنویسی در گام یک گونهی ادبی مستقل، جایگاهی بین علم و هنر یافته و با اینکه توقعات بالایی دارد بسیار باز و متغیر نیز است. عیانترین فایدهی جستارنویسی در کوتاهیِ نسبیاش است که البته در عین حال یکی از دلایل برای دشوار بودنش نیز به شمار میرود. آنچه قدر سفرنامهها و کتابهای موضوعی را تا حد زیادی تعیین میکند اعتبار تجربیات نویسنده و صحت اطلاعات است، اما معیار ارزیابی برای جستار بیشتر در توانايی ادبی نویسنده و اصالت فکریاش نهفته است. جستارنویسی معطوف به تعمیق تفکر است و میکوشد بر اساس موضوع و یا پرسش خاصی، اندیشهای را شرح بدهد. نویسنده در جستار طرز تفکرش را اثبات میکند و در واقع نشان میدهد چگونه میتوان به مطلبی نگریست. البته نه با هدف اطلاعرسانی و ابراز نظر یا تحمیل یک الگوی فکری خاص به خواننده، بلکه با این قصد که نویسنده طرز تفکر خود را در اختیار خوانندهی فردی و گفتمان عمومی بگذارد تا بحث مفیدی ایجاد شود. او نقد نوشتارش را میپذیرد و تشویق میکند چون توسعهی تفکر خود و رشد گفتمان از آرزوهای اوست. چنین دعوتی به فکر کردن حقیقتاً رابطهی متفاوتی با خواننده تأسیس میکند. رابطهای که در آن نویسنده به استقلال و قوهی ادراکِ خواننده اطمینان میکند و او را به عنوان یک شرکتکنندهی برابر در گفتمان جدی میگیرد. هرچند جستارنویسانِ عالی معمولاً آدمهای بسیار فرهیختهای هستند اما نسبت به خواننده نگاه بالابهپایینی ندارند و قدر توانایی فکری او را میدانند. آنها در خصوص طرز بیان و استفاده از امکانات ادبی میکوشند نوشتارشان را به سبک و سیاقی بسازند که نافذ، زیبا و ظریف و همزمان با محتوی متناسب باشد. تا متنی سنجیده و منسجم، درخور و دلپذیر صورت بگیرد که سرانجام قادر باشد در خواننده لذت از فعالیتِ عقل و روان را بیدار کند، نویسندهی جستار باید از هر لحاظ دارای مشام تیزی باشد. بهطور خلاصه میتوان گفت که جستارنویسی یک گونهی ادبی است که چهارچوب و تاریخچهی مختصی بهخود دارد. برای مسلط بودن بر این نوعِ نگارش الزامی است که نویسنده سنت آن را بشناسد و از محدود بودن توانایی خود آگاه باشد.
در آستانهی باب گفتوگو
ادبیات عامهپسند آلمانی دربارهی ایران در قبال آنچه میتواند و باید باشد، یا ناآگاه است یا بیعلاقه. ما به یک گفتوگوی عمیق با ایرانیها احتیاج داریم که محدود به معرفی کردن ایران نباشد و از مرحلهی ماجراجویی و جنجالبرانگیزی گذر کرده باشد. گفتوگویی که به مشغلهی کشف «ایران واقعی» مهر پایان بزند و به گفتمان آلمانی درمورد ایران یک کیفیت ادبی جدی ببخشد. رویکردی که با یک پل ادبی بر شکاف بین علوم انسانی و ادبیات عامهپسند غلبه کند. ما نیازمند نوعی از برخورد با ایران و مردمانش هستیم که روی شخصیت نویسندههای آلمانی کمتر تمرکز کند و اسیر یک «منِ» درشت نباشد که میخواهد خود را از طریق چالشهای سفر و زندگی در خارج به ثبوت برساند. ادبیاتی که با قصد تعمیق و با استفاده از حرفهای ناب، جامهی خوشدوختی به زبان بیآورد که سزاور پیچیدگی گفتمانهای ایرانی باشد. گفتوگویی که با نگاهی تیزبین به سؤالهای کمترمطرحشده و بیپاسخمانده رجوع کند، نه به خاطر اینکه پاسخ آنها برای مخاطبان جالب باشد و یا موفقیت کتاب را در بازار تضمین کند، بلکه به خاطر اینکه در خود جستوجوی ادبی ارزشی نهفته است که قدردانی و درک آن ضروریست. شاید آموزهی اصلی این میباشد: راه دور و درازی که نویسنده باید بپیماید طولانیتر از سفر به ایران است. تا زمانی که چنان گفتوگویی شکل نگیرد و یک دگرگونی ادبی رخ ندهد سال به سال دوباره شاهد عرضهی کتابهای سطحی با نگرشی رشدنیافته خواهیم بود. ما از این سو هنوز در آستانهی باب گفتوگو ایستاده هستیم. حالا لازم است آن را بگشاییم تا از آنچه در دوردستهای گفتمان نگه میداشتیم محروم نمانیم و پرتویی جدید بر درک ما از ایران بتابانیم.
پانویس
- آماری که برای این مقاله جمعآوری شده دادههای کتابشناسانه بین آغاز سال ۱۹۶۰ و ماه آوریل سال ۲۰۲۱ میلادی را پوشش میدهد.
- Mahmoody, Betty & William Hoffer: Not without my Daughter. New York: St. Martin’s Press, 1987.
- „other“
- „authenticity“
- Süßmeier, Christian; Kaluza, Eva: Iran – Eine Reise zwischen Koran und Kebap.
- Eisfelder-Seitz, Renate: Reise in den Iran: Entdeckung eines wunderbaren Landes.
- Pungs, Nadine: Das verlorene Kopftuch: Wie der Iran mein Herz berührte.
- Lemanczyk, Iris: Fremder Iran: Sittenwächter wandern nicht.
- Wiedemann, Charlotte: Der neue Iran: Eine Gesellschaft tritt aus dem Schatten.
- Orth, Stephan; Zuder, Samuel; Esfandiari, Mina: Iran: Tausend und ein Widerspruch.
- Orth, Stephan: Couchsurfing in Iran: Meine Reise hinter verschlossene Türen.
- Fischer, Udo: Abenteuer Iran: Fahrt ins Ungewisse.
- Naziri, Barbara: Grüner Himmel über schwarzen Tulpen: Ein west-östlicher Blick hinter den Schleier Irans.
- Hoffmeister, Carola: Reportage Iran: Schwarze Schleier, grüne Fahnen.
- Van Gent, Werner; Bertschinger, Antonia; Egherman, Tori: Iran ist anders: Hinter den Kulissen des Gottesstaates.
- Hoffmann, Andrea Claudia: Iran: Die verschleierte Hochkultur.
- Hoffmann, Christiane: Hinter den Schleiern Irans: Einblicke in ein verborgenes Land.
- Otto-Treutmann, Barbara: In Tschador und Flipflops: Mein Leben in Teheran, persönliche Eindrücke aus einer fremden Welt.
- Raddatz, Hans-Peter: Iran: Persische Hochkultur und irrationale Macht.
- Gruwez, Christine; Dom-Lauwers, Agnes: Die Farbe Gottes: Begegnungen mit dem unbekannten Iran.
- Weiss, Walter M.; Westermann, Kurt-Michael: Iran: Land der Rosen und des Schleiers.
- „othering“
- „melting pot“
- سمانه کوهستانی: «تلویزیون واقعنما: فرصتسازی یا فرصتسوزی؟ (۲)»، در وبلاگ انسانشناسی و فرهنگ، دی ۲۰، ۱۴۰۰.
- بهرنگ صمصامی در یک تبادل خصوصی توجه مرا به این نکتهی مهم جلب کرده است.
- از دکتر بهرنگ صمصامی برای تبادل مفید فکری و نکات ارزشمند فراوانی تشکر میکنم.
- Samsami, Behrang (2015): Skurril ist nicht cool, Der Freitag (Ausgabe 29, 2015).
- Samsami, Behrang (2018): Iran ist kein Ponyhof, Literaturkritik.de (17.07.2018).
- Behmann, Jan C. (2019): Heimat ist da, wo ich schlafe, Der Freitag (29.05.2019);
در این باره این بحث بین صمصامی و اورت در توئیتر هم قابل توجه میباشد: - به روایت پدربزرگ دوست عزیزم رضا اسکندری، پژوهشگر انسانشناسی در دانشگاه تهران.
- برای موضوع ناگهان آمدن شب در ایران در مقایسه با طولانی غروب در آلمان از استادم دکتر مهدی ریاضی تشکر میکنم که در کلاس آموزش فارسی به این نکته اشاره کرده است.
- کلامی از شیخ امیر (قرن سیزدهم هجری قمری)، ترجمه به صورت نقل بهمعنی: «بهلول ذات خداوند یکتا را در وجودش داشت / اما مردم عامی میگویند بهلول دیوانه است؛ کی یک دیوانه دیده که اینطور دانا باشد/ که اسبش در میدان حق دائم در حرکت باشد؛ مرد آزاده میبایستی همچون بهلول باشد / و بیزار از پول و دارایی دنیایی باشد
- شعری از غلامعلی پورعطایی، یکی از چهرههای ماندگار موسیقی خراسانی (زاده ۱۳۲۶ در تربت جام، درگذشته ۱۳۹۳ در مشهد).